با سلام خدمت بازدید کنندگان گرامی. دلیل کم شدن مطالب سایت اینه که اقا حسین ما ازدواج کردن و وقت زیادی ندارن که برای ما داستان تعریف کنن.
ولی تلاش خودمو میکنم تا خاطراتشو در غیاب همسرش بازگو کنه و من هم بنویسمشون...
بـــا تــــشــــکــــر....
داشتم از زاهدان میومدم.
با خودم 5 کیلو شیشه اورده بودم.
سر راه آدمو میگشتن و ساک هارو چک میکردن.
نمیدونم چی شد ک ساک منو نگشتن فک کنم حواسشون نبود.
خلاصه ما خوشال بودیم ک مارو نگشتن و راحت میتونیم بیایم تو شهر خودمون.
رفتم سوار اتوبوس بشم دیدم ی گله سگ دارن میارن.
دویدم رفتم رو بوفه نشتم.
سگا اومدن تو ماشین.حدود بیست تا بودن.
همه جارو بو میکشیدن تا ب من شک کردن.
اومدن ک منو بگردن بهشون ی اخم کردم و اشاره کردم بهشون ک برن.
اخمو ک کردم جیغ جیغ کردن و رفتن
خلاصه ما تونسیم این 5 کیلو شیشه رو ب راحتی برسونیم ب مقصد و مردم شهرمون رو داغون کنیم
هجویات حسین,هجویات آقا حسین,هجویات حسین خان,حرف های حسین,حرف های آقا حسین,حرف های حسین خان,امیر خان,وبلاگ امیر خان,حرف های حسین بزرگوار,آمپول,
اون موقع ها ماشین ک نبود!!!مجبور بودم با اسبم اینور اونور برم.
سوار اسبم میشدم و ب سرزمین های مختلف سفر میکردم.
راه خیلی طولانی بود. منم آدمی نیسم ک دروغ بگم ک اصن استراحت نمیکردم.
چرا مثلا هر24ساعت نیم ساعت میخوابیدم و ب راهم ادامه میدادم.
وقتی میرسیدم به ی سرزمین کلی ب مردمش کمک میکردم برا اینکه بزرگ بشه سرزمینشون .
بعد از مدتی ریش سفیدای اون سرزمین تصمیم میگرفتن ک منو مالک اون سرزمین قرار بدن.
و ب من ی لقب میدادن مثل آرش،حسین خان و ...
من ک نمیتونسم برای همیشه توی اون سرزمین بمونم مجبور میشدم ک از اونجا برم.
خلاصه ما همینطوری از این سرزمین ب اون سرزمین میرفتیم و گسترش میدادیم سرزمین هاشونو...
(مطلب بدن تغییر از حسین گفته شده)
هجویات حسین,هجویات آقا حسین,هجویات حسین خان,حرف های حسین,حرف های آقا حسین,حرف های حسین خان,امیر خان,وبلاگ امیر خان,حرف های حسین بزرگوار,