تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
لغتنامه عباس(جدید)

آقا ما یه فامیل داریم بیشتر کلمه هارو اشتباه میگه مثل:                           ((از چپ به راست بخوانید))

کلمات قصار

کلمه

سوسی

سوسیس

این ک توش میخورن

سفره

بارباغال

پرتغال

ارشی

ترشی

تاق

اتاق

فحید

وحید

کوره

کوروش

آلاله

الهه

سداد

سجاد

فداد

فرزاد

اسم

اسب

آشقاب

بشقاب

گرگو

گردو

مغ

مرغ

ساپور

پاسور

اخ

یخ

باک پشت

لاک پشت

طابلی

طالبی

تلزون

تلویزیون

باق باغه

قورباغه

نک

نمک

خیرا

خیار

دو دباس

سید عباس

جنجیر

زنجیر

دودکان

کودکان

تسمه

کمر بند

ارسی

کفش

مانه

معاینه

آخبوری

لیوان

عمری

افغانی

اوشک

تشک

کامیلا

ماکارانی

صاحب شده

بی صاحب

اکورچی

تراکتور

اقول

قبول

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

همرزمی با حسین فهمیده

اومدن مارو بردن سرباز، سربازی های اون روز با الان خیلی فرق داشت.اون موقع ها 60 ماه باید خدمت میکردی تازه من ک جریمه هم شدم. من با حسین فهمیده همرزم بودم.

ی روز عراقی ها حمله کردن .همه کشته شدن.

حسین فهمیده ب من گفت: حسین مجبوریم اینکارو بکنیم، ی خورده از نارنجک هارو تو ب سیرابت ببند، ی خورده هم من.

گفتم باشه، ی کمر بند بستم ب کمرمو نارنجک هارو هم ب اون بستم.

ب اون عقب نگاه کردم دیدم فقط دو تا تانک داره میاد.

دویدم ب سمت یکی از تانک ها.

خودمو انداختم زیرش.

تانک ترکید رفت هوا.داشتم بهش نیگا میکردم ک تو هوا میچرخید...

حاا اینطوری نیس ک بگم هیچیم نشدا ی خورده شکمم داغ شد. چون ادم هیچوقت نباید دروغ بگه.

بلند شدم دویدم ب سمت حسین فهمیده. بهش گفتم حسین، من رفتم حالا تو برو اون یکی رو بترکون.

با تعجب بهم نگا میکرد گفت تو چیزیت نمیشه؟؟؟ گفتم ن بابا. گفت باشه منم میرم.

گفتم اره برو تا برگردی من اینجا میخوابم. نارنجک هاشو بست ب کمرشو رفت. منم گرفتم خوابیدم.

بعد ی خورده وقت دیدم ی صدایی اومد از جام بلند شدم دیدم تانک ترکید. رفتم حسین فهمیده رو بیارم دیدم تیکه تیکه شده.

از اون موقع فهمیدم بدنم در برابر نارنجک هم مقوامت داره.

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

ماجرای سربازی و گرسنگی

اومدن مارو بردنسربازی. بهم گفتن چون خیلی قوی هستی باید تو بیابون تنها دو سال بمونی. ماهم گفتیم باشه.

مارو بردن تو بیابون ول کردن. نه غذا بود نه آب. هیچی واسه خوردن پیدا نمیشد.

هر به یک ماه یه هلیکوتر میومد ی مرغ از بالا مینداخت پایین.

مرغ های اون موقع خیلی خوب بودن پرواز میکردن.

اره یه مرغ تو هوا ول کردن. مرغ تو هوا پرواز میکرد منم دنبالش میدویدم.

شاید تو راه دو سه تا تخم میکرد که باید از اون بالا که می افتاد میگرفتمش.

فقط تونسم یه تخم مرغ بگیرم. دیدم چیزی ندارم بخوام درستش کنم.

یه سنگ بزرگ پیدا کردم تخم مرغ رو شکستم و روی سنگ ریختم.

از گرمای بیابون تخم مرغ خودش سرخ شد .

تخم مرغ بعدی رفت تا ماه بعد.

(دوستان این مطلب بدون تغییر نوشته شده)

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

ماجرای سربازی و موی سر

یه روز اومدن منو بردن سربازی.

رسیدیم اونجا بهم گفتن باید موهاتو از نه بزنی منم گفتم باشه

موهارو تراشیدن. بعدش رفتم خوابیدم .

صبح که از خواب بلندم کردن دیدم موهام دوباره در اومده!!!متعجب

سر صف صدام زدن:آهای ببر بیا اینجا...

اطرافمو نگاه کردم ببینم با کیه! بهش گفتم: با منی؟؟؟ گفت:آره سالار با خودتم بیا اینجا. رفتم بهم گفت چرا موهاتو نزدی؟ گفتم دیروز واسم زد! گفت:سالار نزدی باید همین الان همین جا از ته بزنی.

گفتم باشه. اومدن موهامو زدن بعد دو ساعت همش در اومد.

(دوستان این مطلب به گفته خود آن بزرگوار است و کوچکترین تغییری در آن ایجاد نشده)

شعار سایت:(ما نمیخوایم از خودمون تعریف کنیم ولییییییی...)

 

منتظر سخنان بعدی حسین باشید...

<-Text1->

فرید

سیستم عامل :
امروز :

<-Text1->

فرید