داشتم از زاهدان میومدم.
با خودم 5 کیلو شیشه اورده بودم.
سر راه آدمو میگشتن و ساک هارو چک میکردن.
نمیدونم چی شد ک ساک منو نگشتن فک کنم حواسشون نبود.
خلاصه ما خوشال بودیم ک مارو نگشتن و راحت میتونیم بیایم تو شهر خودمون.
رفتم سوار اتوبوس بشم دیدم ی گله سگ دارن میارن.
دویدم رفتم رو بوفه نشتم.
سگا اومدن تو ماشین.حدود بیست تا بودن.
همه جارو بو میکشیدن تا ب من شک کردن.
اومدن ک منو بگردن بهشون ی اخم کردم و اشاره کردم بهشون ک برن.
اخمو ک کردم جیغ جیغ کردن و رفتن
خلاصه ما تونسیم این 5 کیلو شیشه رو ب راحتی برسونیم ب مقصد و مردم شهرمون رو داغون کنیم
هجویات حسین,هجویات آقا حسین,هجویات حسین خان,حرف های حسین,حرف های آقا حسین,حرف های حسین خان,امیر خان,وبلاگ امیر خان,حرف های حسین بزرگوار,آمپول,